فردا شکل امروز نیست



بی برنامه ی قبلی ( مثل اکثر موارد)  قسمت شد برویم روضه. اول مجلس که صدای دلنواز مداح که حدیث کساء را می خواند، دلم را برا توی سحر ماه رمضان.

روضه خوان روضه می خواند.

روضه ی نیمه شب سختی که بر امیرِجان ها گذشته.

روضه ی لحظه ای که حضرت سجاد، روی قطعه خاک مقدسی نوشت، هذا قبر حسین.

تمام این روزهایی که داغ سردار را توی دلم کنار فرزندم می پرورانم،به این فکر می کنم که غربتتان را اصلا نمیتوانم تصور کنم.نه.نمیشود آن همه غربت را تصور کرد.دلم پر می کشد برای کربلا.پر می کشد و آه می کشم و دعا می کنم.همان دعایی که زیر قبه داشتم.همان خواهشی که آرزویش هم خوش است.

روضه خوان با نوای حسین آرام جانم، روضه اش را تمام می کند و من در دلم هنوز هق هق می خواهم برای اینکه حتی ناتوانم از تصور غربتتان.هق هق می خواهم برای دلتنگی زیارت.دلم یک دل سیر گریه میخواهد.

کاش امشب که میخوابم، خواب حرم ببینم.


دراز کشیده ام توی رختخواب و همینطور که چشم هایم می سوزد از خواب الودگی،دلم نمیاید پلک هایم را هم بگذارم به خواب بروم.امروز را نرفتم سرکار.بعد از هفته ای که سخت کار کردم و خستگی زیاد جسمی و البته بیشتر روحی که دوباره دنبالش خستگی جسمی مضاعف دارد، دیروز بعد از ظهر که دیگر مهمان های تهرانی هم برگشته بودند و جلسه را هم شرکت کرده بودم و طرح درس ها را هم از زینب و اقای شیرازیان گرفته بودم، برگه ی مرخصی امروز را پر کردم و دادم جناب مدیر امضا کرد.خانه ماندن امروزم به خیال خودم جایزه ی این هفته بود. هفته ای که سخت گذشت و من باز دچار تعت فراوانی شدم.دچار شک و تردید از اهمیت کاری که دنبال می کنم و نتیجه های ناموفق که احساس ناکارآمدی و غم بزرگی روی دلم می نشاند.پریشب خواب های خوبی دیدم.خواب دیدم موهایم را کوتاه کردم.و خواب دیدم که رفتیم پیاده روی کربلا.و انقد به ضریح نزدیک بودم.و داخل ضریح را میتوانستم ببینم و خود مزار شریف را.و پر از هیجان بودم از آن موقعیت.

داشتم چه می گفتم؟خوابم نمی برد،یعنی اگر امان می دادم چرا.اما همیشه دوست دارم صبح را بیدار باشم.حتا خواب الوده.انگار اتفاقی در صبح است که فقط با بیدار بودن می شود حسش کرد.همانطور دراز کشیده ام و اول مطالب وبلاگ فاطمه را خواندم که مدتی است کوچ کرده اینجا.و دارم فکر می کنم بعد از مدت ها می خواهم آشپزی کنم و کی بلند شوم که برنج ها خوب مغز پخت بشوند و ناهار بعد از نماز برای خودم آماده باشد.

دلم میخواهد این صبح کش بیاید تا ناهار را حاضر کنم و هرقدر دلم میخواهد وبلاگ های خوب بخوانم و بنویسم و جدول برنامه های بولت ژورنالم را،نگاهی کنم و ستون فرزندپروری و رشد شخصی را سر و سامانی بدهم متناسب با موقعیت جدیدم و خواب قیلوله ای هم بروم و مداحی ها و موسیقی ها و قرآنم را گوش کنم و . برای فرزند در راه کتاب بخوانم، در واقع برای خودم.


یک هفته‌ای می‌شود حال و هوای اسفند به سرم زده.این سرماخوردگی کوچولو هم انگار حال خوبی درست کرده.منم به این هوا، خانه‌تکانی را شروع کردم. بولت‌ژورنال قبلی را درآوردم و همهی فکرها را ریختم توی دایره‌های کوچک و تو را گذاشتم در بزرگترین دایره و محوریترین دایره و دوست دارم همه‌ی دایره‌ها، حتی کوچک‌ترین ها هم با خط‌هایی مستقیم به دایره‌ی تو وصل باشند.وقتی با واسطه دایره‌هایم به تو وصل می‌شوند، گم می‌شوم.

 

+یک روز برای نوشتن بولت‌ژورنال و بقیه‌ی فکرهایم کار به جایی می‌رسد که باید از بوم و پالت رنگ استفاده کنم.شاید تصویرگری را هم بلد باشم آن روزها.:)


مثل روزهای کودکی که از خواب بعد از ظهر چشم هایم را باز می‌کردم و می‌دیدم همه قبل از من بیدار شده‌اند و دارند بساط چای بعد از ظهر را فراهم می‌کنند یا حتی چایشان را هم خورده‌اند.

و من یک جورهایی حس غافلگیر شدن نه چندان دوست‌داشتنی بهم دست می‌داد و نه دلم میخواست بلند بشم و با اون ماجرای نصفه نیمه مواجه بشم نه دوست داشتم بخوابم دوباره.یا مثل روزی که به کلاس دیر می‌رسیدم و تا آخر انگار حالم خوش نبود.

امروز همه‌اش همین حس و حال را دارم.نمیخواهم بروم توی اتاق مدیر و کارهایم را انجام بدهم.امده ام توی کلاس فاطمه نشسته ام و برخلاف میل فاطمه دارم کلاس را مشاهده می کنم.انگار هیچ کاری ندارم.انگار می‌خواهم امروز زودتر تمام بشود و بروم خانه.مثل روز های اخر اسفند که بچه ها کم هستند و هیچ کار خاصی نیست و هی فقط داری دور خودت توی مدرسه می چرخی.با این تفاوت که کر هست.زیاد هم هست و شاید اصلا این رفتار یک مواجهه ذهن من باشد با کارهای عقب مانده ام.انگار حس روزهای بهاری را دارم‌.روزهایی که حالم هم خوب است و هم خوب نیست.مثل دلشوره ی عصر ۱۳ فروردین.


امشب رفتیم و پرده از راز این هدیه‌ی الهی برداشتیم.

صدای تپیدن قلب کوچیکت رو ضبط کردم.محکم و تند.

تاپ تاپ.صدای شروع یک زندگی.

از خدای مهربون برات صبر و آرامش می‌خوام، حیا و عشق به اهل‌بیت عزیز.

سال گذشته،این موقع توی حرم حضرت علی"ع" بودیم و من هم اونجا هم توی حرم امام حسین جان و حضرت عباس، برای بودنت، برای شروع و عاقبت به خیری ت دعا کردم. زیر قبه.

اتفاق امشب، خیلی معنادار بود برام.

من همه رو به فال نیک می‌گیرم عزیز دلم.


دیروز را برای اینکه موقع تهران رفتن انرژی داشته باشم، مرخصی گرفتم و به مدیر پیام دادم که از صبح زود بیدار هستم و قرار شد اگر کاری بود تماس بگیرند.مدت هاست که حتی اگر خانه باشم و حتی تر روزهای تعطیل، فارغ از ساعت خواب شب، صبح، موقع مدرسه رفتن بیدار میشوم و خوابم نمی برد. اما دیروز بعد از نماز صبح، خواب عجیبی غلبه کرد و تا ساعت ده و نیم خواب بودم.فقط چندبار بیدار شدم و گوشی را چک کردم.بیدار هم که شدم، علی رغم خواب زیاد، انرژی نداشتم.بی حال بودم. خانه کار داشت.ناهار نپخته بودم و برکت روز رفته بود انگار و زمان تند و تند می گدشت.زنگ زدم به آبجی که کمی باهاش درددل کنم! چه کار عجیبی از من!

شروع کردم به گفتن اینکه حال ندارم و کار دارم و هیچی برای تهران آمدن آماده نکردم و .

و ابجی مهربون هم شروع کرد به انرژی دادن.اما واقعیت این بود که من دنبال انگیزه گرفتن نبودم.فقط دلم میخواست یکی بهم حق بدهد.

کاری که خودم در حق خودم انجام نمی دهم.دوست داشتم اون موقع به عنوان آدمی که تجربه ی موقعیت من را داشته، بهم بگه می دونم، طبیعیه. اینها به خاطر تغییرات هورمونیه و نیازی نیست از خودت انتظار زیادی داشته باشی.این جمله ها رو بهش گفتم.بهش گفتم.بعد از تلفن سعی کردم بلند شم، اما بازهم انگار میخ شده بودم توی زمین.همیشه کلنجار موسیفی گوش دادن را با خودم دارم و این دوران بیشتر هم شده و هرجوری هست سعی می کنم که گوش نکنم.

اما دیدم واقعا الان یک موسیقی شاید بتواند کمی حالم را تغییر بدهد و به دستور "من ِسهلگیرِ" ذهنم گوشی رو برداشتم و یکی دو تا از اصفهانی دانلود کردم. در همین "منِ دیگرِ" ذهنم داشت برای حال که با موسیقی خوب میشود تاسف می خورد.

ساعت یک و نیم شده بود و دو ساعت بعد قرار بود همسر بیاید و من هنوز هیچ کاری انجام نداده بودم. بعد از کلنجار رفتن های زیاد من ها، موسیقی را  پلی کردم و رفتم توی آشپزخونه.اول به نیت مرتب کردن ظاهری و فقط غذای ساده پختن. ترک های بعدی همه مداحی بودند، شروع کردم به شستن بشقاب ها.وای که چقدر  آب خنک حالم را خوب کرد.

مشغول شستن ظزف ها بودم و نرسیدم ناهار درست کنم و میلی هم به خوردن غذاهای حاضری بیرونی نداشتم.اما نمیخواستم بهش فکر کنم.نمیخواستم فکر کنم که همه ی لباس هایمان کثیف است و الان وقتی نیست برا شستن و خشک شدن و بردن.

همسر از سرکار برگشت، ناهار نیمرو خوردیم و چقدر چسبید و من هم بر خلاف همیشه که با حس ببخشید و اینها نیمرو درست می کنم، هیچ نگفتم که چرا ناهار درست نکردم. 

همسر هم خیلی خسته بود، گفتم تا من کارهای رفتن را انجام می دهم ، تو بخواب.دیر برسیم هم طوری نیست.دکتر تا هشت و نیم هست.قبل از اینکه خواب برود، گفتم میخوای نریم؟میخوای هفته ی بعد بریم؟ 

با حالتی که خوسحالی اش را میخواست پنهان کند، گفت: خب مشکلی پیش نمیاد؟ تو سختت نیست؟

گفتم نه.برای چکاپ میخواستیم بریم،حالا میزاریم هفته ی دیگه.فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد.(و توی دلم از خدا خواستم که طوری نشود.)

با این حال، گفت بزار بخوابم ببینم چی میشه، خستگیم بره بلند میشیم میریم اگه میگی.

گفتم نه و زنگ زدم نوبت را کنسل کردم.خیلی خوشحال شد همسر، با این که من هم مرخصی گرفته بودم به این نیت، اما انقدر از این تصمیم خوشحال بودم که نمیخواستم فکر کنم هفته ی بعد دیگر رویم نمیشود مرخصی بگیرم!شب آرامی بود.همسر خوابید.من شماره دوزی سجاده را شروع کردم.تلویزیون دیدیم،حرف زدیم، و شام مهمان همسر یک آش خیلی خوشمزه خوردیم.

همسر، خسته بود و شب زود خوابش برد.من هم در حال دوختن شماره ها، با خودم فکر می کردم که چقدر وقتی از "باید" های ذهن رها می شوم حالم خوب است.و رهایی از این "باید" ها، احتیاج به زمان دارد، بی شک اوایل زندگی مشترک، "باید" های بیشتری داشتم و اصلا انجام "باید" ها انگار نشان دهنده ی اصول من بود.

اما حالا، "باید" هایم را می توانم گاهی بپوشانم و به جایشان "همدلی" را پررنگتر کنم توی ذهنم و رفتارم.


این حس خوب را باید ثبت می کردم.باید ثبت می کردم که تقدیم نامچه ی صفحه ی اولِ کتابی که دیشب بهم دادی، پایانی بود برای آن همه آشفتگی ذهنی ناشی از آن خواب لعنتی.

باید می نوشتم که آرامش از همان صبح که بیدارت کردم و با گریه خوابم را برایت تعریف کردم، از دلم پرکشیده بود،بعد رازی که یاد گرفتم را خواندم و فرستادم برای روح زنی که حالا که دارم مادر می شوم، خیلی دلم می خواهد بیشتر بشناسمش.

شب، وقتی توی ماشین نشستم و پاکت کتابفروشی را روی صندلی دیدم،شک نداشتم که دیرآمدنت برای خرید کتابی بود که میدانستی چقدر دنبالش هستم.با این اطمینان دست بردم و کادو را باز کردم ولی کتابی را دیدم که خیلی شبیه حال و هوای این ایام من است.

با دیدنش، ذوق توی دلم دوید، خستگی ام رفت و آرامش باز مهمان قلبم شد و دیدم ریشه ی نهال جوان زندگی مان، در دل خاک عمیق تر دوید و محکم تر شد.

حالا بوی غذا توی خانه پیچیده و تو داری نماز می خوانی و مهمانی را نرفتیم که استراحت کنیم و با هم قسمت دیگری از سریال را نگاه کنیم.

من بی صبرانه منتظرم نور خانه را کم کنیم و فیلم ببینیم و شام بخوریم و حرف بزنیم و بزنیم.

پرانتز باز:دیشب روایت اول را خواندم و .

شاید اگر دست ببرم به نوشتن حس و حالم، همین حس و خال های روزمره،روزهایم بهتر شوند.

شاید اگر سعی کنم توصیفات قشنگ و مناسبی برای احوالاتم پیدا کنم روزهای بهتر و بهاری تری را تجربه کنم.

شاید اگر صفحه ی ایده های بولت ژورنال را جدی تر بگیرم، از این کلیشه های کاری این روزها، رهایی پیدا کنم.


دو روز است دلم دارد ضعف می‌رود برای اینکه ماه رجب عزیز از راه برسد و خودم را در حصن امن آغوشت گم‌ کنم و خودم را برایت لوس کنم و زمزمه کنم یا مَن اَرجوهُ لِکُلِّ خَیر.

حالا سر از پا نمی‌شناسم برای این‌که تو هم در آغوشم بکشی یا ذوالجلال و الاکرام.

ماه رجب،ماه امید است برایم.انگار چراغی در دلم روشن شده است.چراغی گرم و پر نور، که نگرانی‌هایم را تویش میریزم، عزیزانم را به آن میسپارم، کنارش می‌نشینم و برای عزیزکم قرآن می‌خوانم.

پی.نوشت: این دلشوره‌های بی‌مورد چیست‌ توی دلم؟یعنی مال این روزهاست؟نمیفهممشان.اما گاهی انگار راه نفسم را می بندد و فکرهای بد و سیاه تا ته ته توی ذهنم نمایان می‌شود.از این‌فکر که نگرانی هایم ریشه در ضعف توکل دارد بدجور غصه می‌خورم.مرا می بخشی؟بگذار به پای این روزهایم و مادرانه دستی روی سرم بکش.دستی که فکرهای سیاه را بشورد و ببرد و جایش گلدانی بگذارد با گیاهی که دارد آرام آرام حرف از بهار میزند.

یا ارحم‌الرحمن، دلم می‌خواهد اسمت را فریاد کنم این روزها.


اضطراب اول آمد توی سینه ام پیچید،بعد انگار خون شد و دوید توی رگ هایم.

آقاجون شروع کرد به خواندن حدیث شریف کساء، دلم آرام گرفت.چقدر صدای آقاجون آرامم می کند. آن جا که هم و غم و حاجت های شیعیان براورده می شود، تو را سپردم به خدا.سپردم و دلم آرام گرفت.از خانه که بیرون زدیم، به تو فکر می کردم میوه ی دلم.به تو که چه حس هایی را کنار من تجربه کردی توی این چند ماه.روزهای عجیبی پشت سر گذاشتیم. همان اوایل که نمی دانستم و چه روزهای سخت و پراضطرابی بود،چندی نگذشت که حاج قاسم عزیز،شهید شد و حالا هم این روزها.فرزندِ چه روزهایی هستی!سال های آخر هر قرن، فرزندان عجیبی از خود به جا گذاشته است و نمی دانم!شاید تو هم یکی از آن 99 ای هایی هستی که ورزهای عجیبی پیش رویت باشد!سوار ماشین که شدیم، به همسر گفتم یکم دور بزنیم بعد برویم خانه.گوشی را دراوردم و مداحی اربعینی گذاشتم. سرم را تکیه دادم به صندلی و چشم هایم را بستم.گذاشتم تا اسم تو در تمام جسم و روحم جاری شود.چشم هایم را که باز کردم، بنر حاج قاسم را دیدم که لبخند ن توی خیابان دورشهر ما را نگاه می کرد.چقدر احتیاج دارم هنوز تلویزیون فیلم های تو را نشان بدهد.زندگی را تعطیل کنم و بشینم و حیرت زده بدرقه ات را نگاه کنم.از ته قلبم آرزو می کنم، با حسرت، که کاش من هم روحم قوی بشود.چقدر بهش احتیاج دارم، حاج قاسم.تو از بهشت برایم دعا کن.دعا کن که قوی باشم و این فرزند را هم قوی بپرورانم.برایم دعا کن حاج قاسم.کاش همیشه عکس هایت توی شهر باشند و دعایت پشت سرم.

-میوه ی دلم،میوه ی دلم،میوه ی دلم. چقدر این تعبیر به دلم می نشیند.در روزگاری زندگی می کنیم، که قوی بودن از هوایی که در آن نفس می کشیم،لازم تر است برای زنده ماندن.تو که هنوز یک پایت در بهشت است، از خدا برایمان بخواه، بخواه که قوی باشیم.بخواه که مثل حاج قاسم باشیم، قوی و خستگی ناپذیر.

-کتاب را که شروع کردم،تصمیم گرفتم،با هر روایت من هم مادرانه ای بنویسم.شاید این اولین باشد.

#کمی_تا_قسمتی_مادرانه


شونه‌های کوچیکم خسته‌س.

گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن می‌خواد و اعتراف به هیچی بودنم.

شونه‌های کوچیکم خسته‌س.

دلم می‌خواد زار بزنم.

دلم یک گریه‌ی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها می‌خواد.

میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.

شونه‌های کوچیکم خسته‌س.

خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام.


امروز فهمیدم که آقای ز، فرد جایگزین من در مدرسه‌س.

احساس کردم دیگه تموم شده.اگرچه قرار پایان کار‌ آخر اردیبهشته‌.

ولی بعدش وقتی آقای مدیر پیامی گذاشت و نظرخواهی کرد،حس کردم من دیگه مسولیت ندارم و درست نیست نظر بدم.

انگار الان ایستادم پشت دیوار شیشه‌ای و فقط می‌تونم تماشا کنم تو چه خبره‌.

یک حس درونی بهم اجازه ‌نمیده که نظر بدم یا صحبتی کنم.

حس : تعلیق، دلتنگی پیشاپیش برای جمع قشنگ و صمیمی همکارا، و شاید ترس از خالی شدن ذهنم‌ از دغدغه‌های کاری!

شاید حالا، پیامی، یا چند تا پیام آماده کنم.برای خداحافظی.


عصبانیم،خیلی. نمیخوام بگم‌از کی.از چی.نمیخوام‌ به هیچ کس حق بدم.چون الان عصبانیم.نمیخوام  از زاویه‌ی دید کسی دیگه به قصه نگاه کنم.نه!چون حس می‌کنم هیچ وقت حرفم شنیده نشد.مسئولیت پذیری یعنی چی؟چرا وقتی ی اشتباهی کردیم، یک تصمیم غلطی گرفتیم، این‌که بیایم و تمامش کنیم مسولیت پذیری نیست؟همیشه این‌که ی بار کج روی دوش داشته باشیم و هی خودخوری کنیم و بپیچیم به خودمون این میشه مسولیت پذیری؟یعنی من هرچقدر رنج بیشتری بکشم مسولیت پذیر ترم؟

نمی‌دونم.

دارم‌ حسم‌ رو می نویسم که نگاهش کنم.ولی حتی درون خود من هم،کسی هست نماینده ی افکار رایج‌ جامعه که سعی می‌کنه شماتتم کنه.و حالم رو این بد می‌کنه.خدایا از دست خودم و این افکار و حس هام،به تو پناه می برم توی این ماه رمضان عزیز و دوست داشتنی.


نمیخوام چیزی گوش بدم،نه موسیقیِ بی‌کلام، نه مدح و مداحی، تنها ترکِ دعایی که دارم رو می شنوم و پر میشم از آرزو.

به سکوت نیاز دارم،برای دیدنِ ظرفی که پر شده از آشغال،آشغال‌های دوست داشتنی،تعلقاتِ کپک زده.

ظرفم رو خالی کن.

و تقوا برای من این روزها، معنیِ خاکی کردن ظرفی گرانبها رو میده از آشغالها.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها