این حس خوب را باید ثبت می کردم.باید ثبت می کردم که تقدیم نامچه ی صفحه ی اولِ کتابی که دیشب بهم دادی، پایانی بود برای آن همه آشفتگی ذهنی ناشی از آن خواب لعنتی.

باید می نوشتم که آرامش از همان صبح که بیدارت کردم و با گریه خوابم را برایت تعریف کردم، از دلم پرکشیده بود،بعد رازی که یاد گرفتم را خواندم و فرستادم برای روح زنی که حالا که دارم مادر می شوم، خیلی دلم می خواهد بیشتر بشناسمش.

شب، وقتی توی ماشین نشستم و پاکت کتابفروشی را روی صندلی دیدم،شک نداشتم که دیرآمدنت برای خرید کتابی بود که میدانستی چقدر دنبالش هستم.با این اطمینان دست بردم و کادو را باز کردم ولی کتابی را دیدم که خیلی شبیه حال و هوای این ایام من است.

با دیدنش، ذوق توی دلم دوید، خستگی ام رفت و آرامش باز مهمان قلبم شد و دیدم ریشه ی نهال جوان زندگی مان، در دل خاک عمیق تر دوید و محکم تر شد.

حالا بوی غذا توی خانه پیچیده و تو داری نماز می خوانی و مهمانی را نرفتیم که استراحت کنیم و با هم قسمت دیگری از سریال را نگاه کنیم.

من بی صبرانه منتظرم نور خانه را کم کنیم و فیلم ببینیم و شام بخوریم و حرف بزنیم و بزنیم.

پرانتز باز:دیشب روایت اول را خواندم و .

شاید اگر دست ببرم به نوشتن حس و حالم، همین حس و خال های روزمره،روزهایم بهتر شوند.

شاید اگر سعی کنم توصیفات قشنگ و مناسبی برای احوالاتم پیدا کنم روزهای بهتر و بهاری تری را تجربه کنم.

شاید اگر صفحه ی ایده های بولت ژورنال را جدی تر بگیرم، از این کلیشه های کاری این روزها، رهایی پیدا کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها