دراز کشیده ام توی رختخواب و همینطور که چشم هایم می سوزد از خواب الودگی،دلم نمیاید پلک هایم را هم بگذارم به خواب بروم.امروز را نرفتم سرکار.بعد از هفته ای که سخت کار کردم و خستگی زیاد جسمی و البته بیشتر روحی که دوباره دنبالش خستگی جسمی مضاعف دارد، دیروز بعد از ظهر که دیگر مهمان های تهرانی هم برگشته بودند و جلسه را هم شرکت کرده بودم و طرح درس ها را هم از زینب و اقای شیرازیان گرفته بودم، برگه ی مرخصی امروز را پر کردم و دادم جناب مدیر امضا کرد.خانه ماندن امروزم به خیال خودم جایزه ی این هفته بود. هفته ای که سخت گذشت و من باز دچار تعت فراوانی شدم.دچار شک و تردید از اهمیت کاری که دنبال می کنم و نتیجه های ناموفق که احساس ناکارآمدی و غم بزرگی روی دلم می نشاند.پریشب خواب های خوبی دیدم.خواب دیدم موهایم را کوتاه کردم.و خواب دیدم که رفتیم پیاده روی کربلا.و انقد به ضریح نزدیک بودم.و داخل ضریح را میتوانستم ببینم و خود مزار شریف را.و پر از هیجان بودم از آن موقعیت.

داشتم چه می گفتم؟خوابم نمی برد،یعنی اگر امان می دادم چرا.اما همیشه دوست دارم صبح را بیدار باشم.حتا خواب الوده.انگار اتفاقی در صبح است که فقط با بیدار بودن می شود حسش کرد.همانطور دراز کشیده ام و اول مطالب وبلاگ فاطمه را خواندم که مدتی است کوچ کرده اینجا.و دارم فکر می کنم بعد از مدت ها می خواهم آشپزی کنم و کی بلند شوم که برنج ها خوب مغز پخت بشوند و ناهار بعد از نماز برای خودم آماده باشد.

دلم میخواهد این صبح کش بیاید تا ناهار را حاضر کنم و هرقدر دلم میخواهد وبلاگ های خوب بخوانم و بنویسم و جدول برنامه های بولت ژورنالم را،نگاهی کنم و ستون فرزندپروری و رشد شخصی را سر و سامانی بدهم متناسب با موقعیت جدیدم و خواب قیلوله ای هم بروم و مداحی ها و موسیقی ها و قرآنم را گوش کنم و . برای فرزند در راه کتاب بخوانم، در واقع برای خودم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها