اضطراب اول آمد توی سینه ام پیچید،بعد انگار خون شد و دوید توی رگ هایم.

آقاجون شروع کرد به خواندن حدیث شریف کساء، دلم آرام گرفت.چقدر صدای آقاجون آرامم می کند. آن جا که هم و غم و حاجت های شیعیان براورده می شود، تو را سپردم به خدا.سپردم و دلم آرام گرفت.از خانه که بیرون زدیم، به تو فکر می کردم میوه ی دلم.به تو که چه حس هایی را کنار من تجربه کردی توی این چند ماه.روزهای عجیبی پشت سر گذاشتیم. همان اوایل که نمی دانستم و چه روزهای سخت و پراضطرابی بود،چندی نگذشت که حاج قاسم عزیز،شهید شد و حالا هم این روزها.فرزندِ چه روزهایی هستی!سال های آخر هر قرن، فرزندان عجیبی از خود به جا گذاشته است و نمی دانم!شاید تو هم یکی از آن 99 ای هایی هستی که ورزهای عجیبی پیش رویت باشد!سوار ماشین که شدیم، به همسر گفتم یکم دور بزنیم بعد برویم خانه.گوشی را دراوردم و مداحی اربعینی گذاشتم. سرم را تکیه دادم به صندلی و چشم هایم را بستم.گذاشتم تا اسم تو در تمام جسم و روحم جاری شود.چشم هایم را که باز کردم، بنر حاج قاسم را دیدم که لبخند ن توی خیابان دورشهر ما را نگاه می کرد.چقدر احتیاج دارم هنوز تلویزیون فیلم های تو را نشان بدهد.زندگی را تعطیل کنم و بشینم و حیرت زده بدرقه ات را نگاه کنم.از ته قلبم آرزو می کنم، با حسرت، که کاش من هم روحم قوی بشود.چقدر بهش احتیاج دارم، حاج قاسم.تو از بهشت برایم دعا کن.دعا کن که قوی باشم و این فرزند را هم قوی بپرورانم.برایم دعا کن حاج قاسم.کاش همیشه عکس هایت توی شهر باشند و دعایت پشت سرم.

-میوه ی دلم،میوه ی دلم،میوه ی دلم. چقدر این تعبیر به دلم می نشیند.در روزگاری زندگی می کنیم، که قوی بودن از هوایی که در آن نفس می کشیم،لازم تر است برای زنده ماندن.تو که هنوز یک پایت در بهشت است، از خدا برایمان بخواه، بخواه که قوی باشیم.بخواه که مثل حاج قاسم باشیم، قوی و خستگی ناپذیر.

-کتاب را که شروع کردم،تصمیم گرفتم،با هر روایت من هم مادرانه ای بنویسم.شاید این اولین باشد.

#کمی_تا_قسمتی_مادرانه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها